گازش را گرفته اند

منافقین؛ از همیشه ذلیل تر

چندساعتی ویَن بودیم با اصحاب؛ در بخش تاریخی شهر؛ میز منافقین را دیدم؛ سمت‌شان رفتیم؛ پرسیدم؛ از مسعود چه خبر؛ کجاست؟ پیرمرد سیاه چرده؛ گفت: جایش خوب است؛ پرسیدم: از کسانی که در اشرف هستند چه خبر؟ البته آرزو می کنم بیگاناهان‌شان به دامان میهن بازدگردند؛ گفت: وضع ما در اشرف؛ از همه ی زمان ها بهتر است! ما برای نابودی رژیم آخوندی گازش را گرفته ایم و تخت گاز داریم می آییم.
خندم گرفته بود؛ به سختی خودم را کنترل کردم و گفتم: ۳۰ سال است گازش را گرفته اید! خسته شدید! پایتان را از روی گاز بردارید؛ لطفاً؛ دوستان هم خنده شان گرفته بود؛ ادامه دادم: ۳۰ سال است می گویید: فردا، این ماه، امسال دیگر، کار رژیم تمام است؛ خسته نشدید از این همه سرکار بودن؛ کمی تند شد به من؛ گفت: ما تنها کسانی هستیم که برای آزادی و دموکراسی در ایران در مقابل رژیم ایستاده ایم؛
من هم تندشدم و به پیرمرد گفتم: شما کارنامه ی درخشان‌تان مثل روز روشن است؛ اگر این فیگور را نگیرید که دیگر مرده به حساب می آیید. این کدام مبارزه برای دموکراسی است که ترور می کند و مردم را می کشد؟… دوستانش آمدند؛ پیرمرد را بردند؛ وقتی ازشان عکس می گرفتم؛ تنها راه مقابله را عکس گرفتن از من! دانستند و پیرمرد عکسی از من گرفت؛  من و اصحاب هم به راه‌مان رفتیم؛ ولی؛ دلمان سوخت برای این ها که در چه توهمی و چه فضای فکری به سر می برند و دعا کردیم به دامان وطن بازگردند.

دسته‌هادسته‌بندی نشده

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.