Warning: Undefined array key 0 in /home/h90151/domains/sadeqmedia.ir/public_html/wp-content/plugins/wp-parsidate/includes/fixes-permalinks.php on line 255
Warning: Undefined array key 1 in /home/h90151/domains/sadeqmedia.ir/public_html/wp-content/plugins/wp-parsidate/includes/fixes-permalinks.php on line 256
Warning: Undefined array key 2 in /home/h90151/domains/sadeqmedia.ir/public_html/wp-content/plugins/wp-parsidate/includes/fixes-permalinks.php on line 257
Warning: Undefined array key 0 in /home/h90151/domains/sadeqmedia.ir/public_html/wp-content/plugins/wp-parsidate/includes/fixes-permalinks.php on line 255
Warning: Undefined array key 1 in /home/h90151/domains/sadeqmedia.ir/public_html/wp-content/plugins/wp-parsidate/includes/fixes-permalinks.php on line 256
Warning: Undefined array key 2 in /home/h90151/domains/sadeqmedia.ir/public_html/wp-content/plugins/wp-parsidate/includes/fixes-permalinks.php on line 257
Warning: Undefined array key 0 in /home/h90151/domains/sadeqmedia.ir/public_html/wp-content/plugins/wp-parsidate/includes/fixes-permalinks.php on line 255
Warning: Undefined array key 1 in /home/h90151/domains/sadeqmedia.ir/public_html/wp-content/plugins/wp-parsidate/includes/fixes-permalinks.php on line 256
Warning: Undefined array key 2 in /home/h90151/domains/sadeqmedia.ir/public_html/wp-content/plugins/wp-parsidate/includes/fixes-permalinks.php on line 257
Warning: Undefined array key 0 in /home/h90151/domains/sadeqmedia.ir/public_html/wp-content/plugins/wp-parsidate/includes/fixes-permalinks.php on line 255
Warning: Undefined array key 1 in /home/h90151/domains/sadeqmedia.ir/public_html/wp-content/plugins/wp-parsidate/includes/fixes-permalinks.php on line 256
Warning: Undefined array key 2 in /home/h90151/domains/sadeqmedia.ir/public_html/wp-content/plugins/wp-parsidate/includes/fixes-permalinks.php on line 257
Warning: Undefined array key 0 in /home/h90151/domains/sadeqmedia.ir/public_html/wp-content/plugins/wp-parsidate/includes/fixes-permalinks.php on line 255
Warning: Undefined array key 1 in /home/h90151/domains/sadeqmedia.ir/public_html/wp-content/plugins/wp-parsidate/includes/fixes-permalinks.php on line 256
Warning: Undefined array key 2 in /home/h90151/domains/sadeqmedia.ir/public_html/wp-content/plugins/wp-parsidate/includes/fixes-permalinks.php on line 257
Warning: Undefined array key 0 in /home/h90151/domains/sadeqmedia.ir/public_html/wp-content/plugins/wp-parsidate/includes/fixes-permalinks.php on line 255
Warning: Undefined array key 1 in /home/h90151/domains/sadeqmedia.ir/public_html/wp-content/plugins/wp-parsidate/includes/fixes-permalinks.php on line 256
Warning: Undefined array key 2 in /home/h90151/domains/sadeqmedia.ir/public_html/wp-content/plugins/wp-parsidate/includes/fixes-permalinks.php on line 257
یادنامه ی چهلمین روز درگذشت دوست عزیزم روح الله رجایی با یادداشت هایی از رسول عاصمی، محمدمهدی همت، امید محدث، سید مرتضی فاطمی، محمد نسیمی، رضا صیادی، حامد عسگری، عباس حسین نژاد، فریبا پژوه و خودم سیدصادق حسینی، در روزنامه اعتماد پنج شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۹ منتشر شد.
بازنشر: خبرآنلاین
ماخودداغیم
محمدمهدی همت: ما خود داغیم، توی رگ های ما “خون داغ” و “داغ خون” جریان دارد، ما به زخم عادت دیرینه داریم، من توی قاب عکس اتاقم داغ دارم، توی شناسنامه ام، توی خاطراتم، من حتی توی شماره های تلفنم کلی داغ دارم که هر روز و هر ساعت بر دلم می گذارم و تا صبح نمی خوابم.
ما لاله ای به نام حسین شاکری را توی نجف کاشتیم، لاله ای بی سر را در زادگاه پدری ام داریم، لاله ای را با همین دست های خودم شستم و در امام زاده علی اکبر رها کردم، ما لاله ای پرپر را از بغداد آوردیم و در کرمان کاشتیم، ما با داغ بزرگ شده ایم، برای ما داغ یعنی روزی، یعنی نان شب، ما جای شیر، خون دل مادر خوردیم، برای ما از داغ حرف نزنید.
از صبح که خبر را شنیدم اول دل سیر گریه کردم و بعد بلند شدم، ایستادم و با خودم گفتم چه کار باید می کردیم که نکردیم؟ اگر قرار بود بماند می ماند، خودش خواسته که برود لابد، اگر این است پس داغ نیست. تلفن ها را جواب می دادم و می گفتم که ما داغ از این بدتر هم دیده ایم، قوی باشید، توسل و توکل کنید، کلی کار داریم.
دروغ می گفتم! ما داغ از این بدتر ندیده ایم، گیرم که دیده ایم، چند داغ بدتر از این توی دنیا هست؟! کدام داغ کمر می شکند الا داغ برادر؟!
آقای روح الله، داغ تو داغی جداست، تو همسفر اولین کربلای من بودی و برای ما که امام حسین(ع) آرمان است وکربلا آرمانشهر، داغ تو سنگین است.
آقای روح الله، من از مردن نمی ترسم، می دانم که تو می روی و حسین شاکری به استقبال تو خواهد آمد، من هم بیایم تو آنجا منتظری، مثل کربلا که معلم بودی آنجا هم راه و چاه نشانم می دهی، نه! من از مردن نمی ترسم، از این می ترسم که وقت رفتن برادری نداشته باشم، از این می ترسم که این همه داغ برادر را با خودم توی قبر ببرم.
آقای برادر، سلام ما را به حسین برسان، می گویند هر روز آن دنیا هزارسال این دنیاست، خیلی منتظر نخواهی ماند.
روحالله که بود؟
سیدمرتضی فاطمی روزنامه نگار و تهیه کننده تلویزیون در توییتر نوشت: این رشته توئیت را برای کسانی مینویسم که روحالله رجایی را نمیشناختند و فکر میکنند به یکباره «عزیز» شد اما نمیدانند که روحالله:
۱-خوشمشرب و وسیعالمشرب و نخ تسبیح دوستانی با گرایشات مختلف سیاسی و عقیدتی بود. روادار بود.
۲-آبرویش را برای باز شدن گره مردم خرج میکرد.
۳-خودش بود.شبیه روحالله رجایی، نه هیچکس دیگری، ساده و بیآلایش.
۴-انسانها را دوست داشت و زبانشان را پیدا میکرد. هم با راننده تاکسی و هم با رییسجمهور میتوانست همزبان شود.
۵-برای خودش زندگی میکرد، نسبت به حرف دیگران له یا علیهاش بی اعتنا بود.از قضاوت شدن نمیترسید.
۶-زندگی را زندگی میکرد. در لحظه و برای زندگی. هر لحظه را تبدیل به خاطره میکرد. چنان زندگی میکرد که اگر مرگ در آن لحظه فرا میرسید احساس پشیمانی نمیکرد.
۷-در کار و حرفهاش و حتی برای شوخی کردن و طنازی با دیگران خلاقیت و نوآوری داشت.دهها خاطره از او دارم که مجال نقل نیست.
۸-خودش را دوست داشت و از پس این خوددوستی به دگردوستی رسیده بود. برای خودش کم نمیگذاشت همانطور که برای خانواده، دوستان، کمک به انسانهای دیگر هم کم نمیگذاشت.
۹-همه چیزش به اندازه بود. سفر، خانواده، رفیقبازی، کار، کمک به دیگران،خنده، گریه… تعادل داشت.
۱۰-پر انرژی و مثبتاندیش بود. یاد ندارم جز در جلسه روضه خنده از روی لبانش افتاده باشد. شوخ طبع، طناز، حاضر جواب، لطیف و اهل شعر بود. در یک کلام از معاشرت با او لذت میبردی.
۱۱-حرفت را میخواند قبل از آن که بگویی. با تو همدرد میشد بی آنکه شبیه معلمها و نصیحت کنندهها شود.
۱۲-وقت و کارش برکت داشت.
۳۸ سال زیست اما به اندازه هفتادسال زندگی و خدمت کرد.
۱۳-دنبال عنوان و اسم نبود، خیلیها نمیدانستند رجاییِ کافههای تهران، همان دکتر روح الله رجایی، روزنامهنگار و سردبیر فلان است.
۱۴- از همه مهمتر در راه اهلبیت عاشقانه و صادقانه و بیریا گام بر میداشت.
دیدار به قیامت…
سیدصادق حسینی: هنوز پیکر روحالله را نیاورده بودند؛ سر مزار خالیاش ایستاده بودم، همان مزاری که پایین ترش سهیل خوابیده بود. مشتی خاک بر داشتم. خاک هیچ حسی نداشت؛ سرد بود، یا حسین گفتم و خاک را درون قبر ریختم. روحالله پارهای از وجودمان بود که به خانهی همیشگیاش میرساندیم؛ بخشی از زندگیمان؛… تکه ای از جوانی مان در سال های پرهیجان و پر حادثه ی دهه ۸۰ و ۹۰ را بدرقه می کردیم.
چند ساعت از وداع جانسوز و دفن پیکرش که گذشت، غروب شد، دوستان یک به یک رفتند. داشتم به یک قبر تازه با گل های پرپر شده روی ترمه، عکسی از روح الله و سهیل چسبیده به سنگ موقت و چند دسته گل ایستاده نگاه می کردم.
سوار ماشین شدم، به سمت در بهشت زهرا حرکت کردم، اما برگشتم پیش روح الله! مشتی خاک برداشتم، سرد بود، همان طور که می گویند. فهمیدم این که می گویند خاک سرد است و داغ را خاموش می کند، خیلی هم دقیق نیست، هیچ کدام از ما، آرام نشدیم و داغمان خاموش نشد.
چهل روز از مرگ ناگهانی روحالله به دست کرونای قاتل گذشته است، اما این داغ در وجود ما سرد نشده. حالا دیگر کرونا برای خیلی از ماها، نزدیک تر به رگ گردن بود.
خاک را پاشیدم روی ترمه و به روحالله گفتم: دیدار به قیامت…
روح الله مرا ابن شهید صدا میکرد و اباشهید میخواست
محمدرسول عاصمی: اولین سفرمان کربلا بود، آخرین سفرمان هم کربلا بودیم.اصلا همپا و همسفر کربلا بود روح الله.
اولین سفر مشترک اربعین به کربلا که رسیدیم خون دماغ شد،آخرین سفر مشترک اربعین کارش به آمبولانس و سرم کشید.
چندمین سفر مشترک بود یادم نیست،غروب عاشورا متنی نوشتم،نوشتم عاشورا به کربلا نروید،متن را دادم خواند، گفتم روح الله ادیت کن، خواند، دوباوه خواند گفت: خوبه منتشر کن!
فردایش در پرواز برگشت بهم گفت من اگر بودم اینجایش را اینجوری مینوشتم آنجایش را اینجوری،گفتم روح الله من که گفتم ادیت کن، چرا نگفتی این هارو!؟
گفت متنی که شام غریبان، در بین الحرمین نوشته شده باشه رو نباید ادیت کرد، فقط باید خواند! معرفت داشت، با صفا بود،رفیق بود.
روح الله امید داشت، توکل داشت.
پسرم که به دنیا آمد با من تماس گرفت، پشت در اتاق زایمان بودم، گفت اسمش رو چی گذاشتی؟گفتم علی. کلی ذوق کرد، شعر خواند و قربون صدقه نام علی رفت.
آخر مکالمه با لحن همیشگی اش گفت: ان شاالله تا زنده ای علی عاصمی شهید شود، آن وقت تو هم فرزند شهید علی عاصمی هستی هم پدر شهید علی عاصمی!
روح الله ما امید داشتیم، ما توسل کردیم، ما دعا کردیم، هرکار بلد بودیم انجام دادیم تا دوباره ما رو دور هم جمع کنی، مارو دور هم جمع کردی روح الله،اما این رسمش نبود. بی معرفتی کردی روح الله. معرفت داشته باش لااقل پدرم که در آغوشت گرفت دم گوشش بگو رسول تحمل این همه داغ رفیق ندارد، بگو رسول دلش گرفته… بگو ….
روح الله کاشکی بیشتر برامون محتشم می خوندی…
روح الله، محرم بدون تو با بقیه ی محرم ها قطعا فرق دارد، اما بدان هر روز یادت می کنیم در جمع دوستان و هر شب در هیات به یاد تو اشک خواهیم ریخت ان شاالله…
چقدر داغ باید…
امید محدث: روح الله ، راستش من هنوز باور نکرده ام که تو دیگر پیش ما نیستی. هنوز پیشوند کلمه مرحوم قبل از اسمت ، شوکه ام میکند. مثل یک سیلی محکم که ناغافل میخوره به گوش آدم ، برق از چشم هام میپره و یکه میخورم که مرحوم روح الله رجایی؟
داره میشه چهل روز که ما بی برادر شده ایم، بی رفیق شده ایم …
راستش روز تشیع جنازه به خودم قول داده بودم تا پیکرت را در خاک سرازیر نکردند،بی تابی و گریه نکنم .
اون روز تو گریه کن زیاد داشتی و من کارم چیز دیگه ای جز گریه کردن بود؛ اما نشد روح الله.
حقیقت اینه که از بعد اینکه
محمد حسین {پویانفر} شروع کرد به خوندن: به تو از دور سلام ، قلبم فشرده شد و دیگه حالم دست خودم نبود. از اون موقع به بعد چیزی یادم
نمی آید جز صحنه هایی محو و نامعلوم….
همیشه وظیفه جمع کردن رفقا برای دورهمی و گعده با تو بود. اخه تو خوب ادم ها را قانع میکردی، با زبونت خوب دلبری میکردی و ادم ها را نرم میکردی ..
وقتی پیکرت را در قبر گذاشتند چشم چرخاندم و دیدم همه رفقا جمع هستند. باز هم تو بودی که رفقا را دور هم جمع کرده بودی.
روحی جانم ، تو که رفتی و رسیدی، خوش بحالت. من موندم و حسرت همه نرسیدن هایی که به دلم مانده .
ما عادت کرده ایم به جا ماندن، عادت کرده ایم که ما را بگذراند و بروند ، ما عادت کرده ایم رفتن برادر هایمان را تماشا کنیم .
می دانی ؟ هر کدامتان که می روید تکه ای از ما کم میشود ، تکه ای از ما گم میشود.
شما چرا این همه هستید که وقتی می روید ما خالی میشویم؟
مهدی{همت} راست میگوید ، همه جای ما شده مهر داغ .
از شناسنامه هایمان تا حتی شماره های داخل گوشی ها موبایلمان نشانی از داغ دارند.
چقدر داغ یک نفر را زمین گیر میکند که ما هنوز با این همه داغ سرپا مانده ایم؟
روح الله …
امسال محرم را به نیت تو شروع کردم و اولین قطرات اشکی که پای روضه ریختم را با تو تقسیم کردم .
به نیت تو پیراهن مشکی به تن میکنم عاشورا .
اما راستش امسال از محرم می ترسم ، از اربعین میترسم ، اربعینی که راه کربلایش بسته باشد ترسناک است. از قدیم رسم بود وقتی کسی میرفت کربلا ، به نیت رفقا و دوستانی که جا مانده بودند، دعا میخواند و زیارت می کرد.
روح الله تو خودت اضطراب و تشویش جامانده رو کشیده ای ، تصور کن یک ایران جا بمونه از اربعین …
انشاالله که تا ان موقع شرایط عوض میشه و مسیر باز میشه ، اما اگر مسیر باز نشد و ما جا ماندیم ، به رسم همه کسایی که راهی میشن و میرن و میرسن به کربلا، یاد ما جا مانده ها باش ،
به رسم برادری یاد ما هم کن ….
«دستِ بده» داشت و «اخلاقِ خوش»
عباس حسیننژاد: شنیدهام که ژاپنیها گل کاملیا را به مرگ در جوانی و شکوفایی و نماد ناپایداری دنیا میشناسند از این نگاه که گلهای کاملیا در اوج زیبایی و بدون پژمردگی، ناگهان به خاک میافتند. در مقام قیاس میتوانم بگویم روحالله رجایی هم کاملیا شد در همین روزگار کرونایی پرگریه، روحالله که گلی بود شاداب و خوشبو در زمانهی این همه بوی ناخوش و از زیباییاش محظوظ بودیم در عصر به رخ کشیده شدن زشتیها، مردی که به شهادت همهی دوستانش، خستگیناپذیر بود و مهربان و در تلاش برای کمک به دیگران لحظهای به ایستادن فکر نمیکرد و به یاد ندارم دستی را رد کرده باشد و برای مراجعهی کسی پیگیر نباشد تا رسیدن به نتیجه، که انگار این کلام مولای ما علی علیه السلام در او ظهور کرده که فرمود:
«دستِ بده» داشته باش و «اخلاقِ خوش»
این دو صفت، هم روزیات را زیاد میکند و هم دیگران را عاشقت.
و این، حکایت قلب بزرگ آدمی است که چهل روز است ما از دیدن و شنیدنش محروم شدهایم و جز گریه بر این سیاهچالهی پدید آمده در قلب ما، چارهای نداریم که لایسدّها شیء.
دلم برایت تنگشده مرد و گریه تسکینم نمیدهد. نمیتوانم بپذیرم آن همه صدای خنده را ویروس پلید کرونا از ما گرفته و خاک پذیرنده آن همه مهربانی را در آغوش گرفته و مرگ، روح الله رجایی را برای ما تبدیل کرده به خاطرهای مهآلود، که راهش به دوردستهای آسمان است.
روح الله عزیز در کنار شیخ احمد خسروی عزیز، تو نیز شریک گریههای من در محرم ۱۴۴۲ هستی، محرمی که انگار امام حسین(که جانم فداش) رودخانهی پرتلاطم اشک را به سمتی دیگر و به سبکی دیگر صلاح دیده است.
اللهم ارحمنا بالحسین
به یاد روح الله رجایی همسفرم در سفر زیارت: خوشه های انگور نجف
فریبا پژوه: برادر جان، رفته ای به آسمان به یک جای دور که من جزبا نگاه و آه راهی به آن ندارم.
برادر جان، دوستان گفتند برای نبودنت بنویسم و من نمی دانم برای جای خالی آن همه شور و لبخند و معرفت چه باید نوشت. پارسال پس از چند سال از کربلای حسین باهات تماس گرفتم. چیزی نگفتم. شماره ام را هم نشناختی. گوشی را که برداشتی فقط گفتم “مخلص همسفرم، از طرف الکاتیا دودو” همین را که گفتم گل از گلت شکفت این اسم رمز اولین سفر من و شما و خانم روحانیون بود. سال ۱۳۸۴، از راه مرز مهران به کربلا.
تماس تصویری بود و دوربین رو به سمت حرم حضرت دوست.
سلام کردی و بعد بلند بلند خندیدی و گفتی خودتی؟ گفتم خودمم رفیق جان و بعد یاد گذشته ها کردیم. یادم هست بهت گفتم هرگز فراموش نمیکنم اولین سفرمان به کربلا را با هم. گفتم یادت هست رییس بازی در می آوردی در صورتی که من رییس کاروان مان بودم! مصاحبه را من با سفیر عراق گرفته بود و ویزا را هم. ولی خب تو رییس بودی و چه خوب که خانم روحانیون بود تا میانه ماجرا را بگیرد تا کلاه من و تو که هر دو “من” بودیم توی هم نرود.
رفیق با مرام و با معرفت من، میدانی شبیه تو بودن سخت است. نه اینکه نشدنی باشد ولی آسان نیست. یادم هست بحث های انتخاباتی که یکبار با هم داشتیم. تقریبا کم مانده بود سینی و قوری چای مغازه مردم را روی سر هم بشکنیم. ولی دست آخر با مخلصم چاکرم همسفر جان، خداحافظی کردیم. خیابلان شریعتی بود بالاتر از سینما فرهنگ.
رفیق جان ولی یک چیزی هست که من هیچ وقت از یادم نخواهد رفت. از یادم نخواهد رفت و برای همه دنیا قصه آزادگی تو را تعریف خواهم کرد. این یاداشت را تو برای من نوشتی یادت هست؟ حتما هست…
” اگر نوشتن این کامنت باعث دردسر برای من نمی شود باید بگویم که تقریبا ۱۰ سال قبل با او و یک بزرگوار دیگر رفتیم کربلا.طبیعی است که یک روح الله که رجائی هم باشد خودش را از یک فریبای پژوه متدین تر بداند و اعتراف می کنم فکر می کردم من لایق تر از او به این سفرم و نمی دانستم اصلا برای چه به چنین سفری آمده.بماند که چند بار و چقدر صورتش را خیس اشک دیدم اما این را خوب یادم هست که صبح اولین روزی که به تهران برگشتیم،به من تلفن کرد.بد جوری گریه می کرد.فکر کردم لابد کسی مرده.گریه می کرد و می گفت: «پس چرا من هر چه بیرون پنچره را نگاه می کنم حرم را نمی بینم؟!»
خانم پژوه البته در حوزه کاری اش « بیش فعال» بود و البته من و او الان دو جور متفاوت فکر می کنیم.اما هر چه هست،شنیدن این خبر که برای من کم تلخ نیست.اصلا خانه پرش این است که او را باید می گرفتند تا برای امنیت ملی مشکلی پیش نیاید.بیشتر از این؟ کاش دست کم این اتفاق در ماه رمضان نمی افتاد. از امیرالمونین که او با معرفت زیارتش کرد آزادی اش را می خواهم.”
پیشتر و بعد از آزادی برای خودت گفتم ولی حالا باز هم میگویم که وقتی در سلول انفرادی این یادداشت را دستم دادند، نمیدانستم چطور فریاد نزنم. آخ رفیق با معرفتم. همسفر کربلای حسین…
روح الله رجایی، برادر جان، رفته ای به آسمان به یک جای دور که من جز با نگاه و آه راهی به آن ندارم. ولی میدانم من و شما و خانم روحانیون یک بار دیگر جارو به دست میگیریم و خودمان سه تایی یک ایوان سبز و یک مزار شش گوشه را جارو میکشیم. با هم زل میزنیم به خوشه های انگور نقره ای حرم آن آقای مهربان و میخکوب می شویم.
حضرت علی نام پسر روحالله را نشان داد
رضا صیادی: نجف، توی هتل با رفقا گعده کرده بودیم که روح الله زنگ زد. حتما کار واجبی داشت که تماس مستقیم میگرفت. جواب دادم، بلافاصله گفت: سلام رضا، نجفی؟ گفتم آره.
گفت: همین الان پسرم به دنیا اومد. تا آمدم بگویم مبارک است و این حرفها، پرید توی حرفم: ببین! من بین دو تا اسم شک دارم، شهاب الدین یا صدرا. همین الان پاشو برو حرم و از امیرالمومنین بپرس کدام اسم را انتخاب کنم!
گفتم: روح الله! دقیقا چی کار کنم؟
خیلی عادی جواب داد: برو از امیرالمومنین بپرس.
گفتم عشق است.
وضو گرفتم و رفتم سمت حرم. توی دلم گفتم این روح الله هم دلش خوشه. حتما الان انتظار داره توی حرم یه عارف الهی بیاد دست روی شونه ام بذاره و بگه اسم پسر رفیقت اینه!
وارد حرم شدم، زیارت امینالله خواندم و نشستم روبروی ضریح. گفتم یا امیرالمومنین! روح الله به من گفته اسم پسرش رو از شما بپرسم. خودتون جواب بدید. میشناسیدش که!
خیره شده بودم به ضریح و با خودم فکر میکردم که مولا قرار است چطور جواب دهد. در همین فکرها بودم که یک لحظه اسم پسرش را دیدم، درست روی ضریح: شهاب.
گفتم آخ روح الله! مولا جوابتو داد.
روی ضریح این بیت را نوشته بودند:
«و شهاب موسی حیث اظلم لیله
رفعت له لالاوه تشعشع»
شعر درباره نوری بود که در تاریکی درخشید و راه را برای موسی روشن کرد. با سختی سعی کردم حفظش کنم. با ذوق از حرم آمدم بیرون. موبایلم را از امانات پس گرفتم و زنگ زدم روح الله، گفتم اسم پسرت را نوشتند روی ضریح مولا و دست و پا شکسته برایش خواندم.
من بغض کردم و او گریه کرد.گفتم برو که مولا پشت و پناه پسرته.
گفت عکس و متن شعر را برایم بفرست، سر فرصت درباره اش مینویسم.
فرصت نشد روح الله این داستان را بنویسد، ولی من، در شب عید غدیر نوشتم تا دعا کنیم همان نور، روشنای راه آخرتش باشد. همان نوری که موسی را از ظلمت نجات داد؛ همان نوری که قطعا ولایت امیرالمومنین است و بس. به قول خودش، کور شوم اگر دروغ بگویم.
غزل را گریه کردم
حامد عسگری
اول خداوند
به هق هق جمعمان جمع است از بالا تماشا کن
کنار پلک ما مکثی کن و دریا تماشا کن
پریشانی مطلق…تلخکامی…سوختن در مه
همین میخواستی دیگر؟ بیا حالا تماشا کن
ابوالفضل دبیر از بیهقت لَختی بزن بیرون
قلم بگذار و نیشابور را تنها تماشا کن
نوشتم: «یاد ماها هم بده زیبا نوشتن را»
نوشتی: «شرط دارد اولش زیبا تماشاکن»
برادرهای تو جمعند در چاهی ته دنیا
تو ای یوسفترین از ماه آنها را تماشا کن
به عکسِ آخر تو خیره بودم چشمهایت گفت:
«سیاهی را ببین … احوال این دنیا تماشا کن»
کجای آسمان ؟ در موکب که چای مینوشی؟
بیافشان جرعهای بر خاک و جای ما تماشاکن
قلم میرقصد و اشک و اذان با هم سرازیرند
غزل را گریه کردم … گریه را فردا تماشا کن
ببین گنجشکها در «واو» اسمش آب می نوشند
بنازم، سفرهداری رفیقم را تماشاکن
رفتنت منو نکشت…خنجری به گُردهم نشوند که توانمو برید، اگه بودی خودت تیمارش میکردی و میگفتی بلند شو بسه… بس نیست روحالله بس نیست…یه گوزنم که شاخام گیر کرده توی پوزهی یه لوکوموتیو متروک… راه بیافته مردم راه نیافته مردم … فعلا مدارا میکنم و سکوت تا خالقمون چی بخواد…دعام کن رفیق…
روایتی از دفن روحالله: بعضیها معلوم است دارند میمیرند!
مرتضی درخشان: آمبولانس ایستاد، یک نفر با لباس سفید و ماسک از ماشین پیاده شد و گفت: بیاید، برادرتون رو آوردم
در را باز کردیم، برادرمان را در کفن پیچیده بودند، خوابیده بود و سرش به سمت ما بود و روی کفناش رمز عبور نوشته شده بود:”حسینع”
آوردند گذاشتند روی شانههای برادرانش، گفتند از اینجا به بعد پای خودتان، بروید یک خاکی بر سرتان بریزید
برگشتم رو به مهدی و پرسیدم:” حالا چه خاکی به سرمان بریزیم؟” و مهدی زل زده بود توی چشمهای من و همینطور میدیدم که تکه تکه میشود و مثل کوهی یخ قطعه قطعه توی دریای اشک زیر پایش میریزد
دو
صدایمان را میشنوی روحالله؟ انا لا نعلم منک الا خیرا… و بعضیها معلوم است دارند میمیرند! امام جماعت سه بار تکرار میکند ولی بعضیها نمیتوانند دهان باز شده از گریه شان را ببندند
آقایان، تا خاک دهانمان را پر نکرده بگویید! مگر از او کسی بدی دیده که لال شدید؟! یک بار! تا دیر نشده حداقل یک بار بگویید
سه
روحالله دارد بلند بلند یا حسین میگوید و تنم را از روی برانکارد برمیدارند و مرا توی قبر سرازیر میکنند! صدای روحالله توی گوشم است:” نترسی مرتضی! همه داداشاتن”
یک نفر پاهایم را هُل میدهد سمت ته قبر، زانوهایم دوبار به سقف قبر خورده ولی درد نمیکند، “ببخشید داداش” صدایش آشناست:” مهدیام، نترس!” و یقه ام را میگیرد و تکانم میدهد و میگوید والحسین بن علی علیهالسلام امامی
روحالله دوباره بلند میگوید خودش بلد است! باز میگوید خوابیده است، تکاناش ندهید!
نه روحالله! من نخوابیدم! من مردهام! من خیلی وقت پیش مردم! همان نارنجک یک مشت و نیمی توی سامرا من را کشت! همان سرطان مشکوک توی بیمارستان خاتم! آن بمب کنار جادهای حوالی موصل، من توی جاده نبل و الزهرا کورنت خوردم! من این تلقین را همان روز حفظ کردم که داغ اول به دلم نشست
من مردهام روح الله! کجا خوابیدم؟ کی خوابیدم آقای روحالله؟ اصلا من کی زندگی کردم که تو اینطور میروی؟
چهار
“نترس روحالله، منم، برادرت مرتضی…” بعد دو سه بیل دیگر خاک بر سر خودم ریختم و قبل از اینکه بیل را روی زمین رها کنم یکی آمد و بیل را از دستم قاپید
دهها برادر، بیل بیل خاک بر سر خودمان ریختیم و دست آخر دفن شدیم!
بعد پرچم هیات را روی سرمان کشیدند و همه چیز آرام شد
مثل آخرین نگاه…
محمد نسیمی: چندروزی بود سخت میگذشت … خیلی سخت . اوجش اما انگار آنروز بود ، مثل همه عطف ها، مثل آخرین نگاه که نمیدانی آخریست … مثل رفتن یهویی … مثل زمانی که فرصت خداحافظی هم نمیشود …
غروب شد، همه رفتند، خانوادهاش را هم با سختی راضی کردند بروند، ماندیم همین چندتا ، انگار منتظر بهانه بودیم نرویم…
به قول جوانان امروزی رفتن یهویی مد شده انگار، روح الله هم این بار مد روز بود …
غروب همینجوری هم دلگیر است وای به حال کسی که غروب تکه ای از خاطراتش را درخاک کند و…
در به در بودیم ، انگار بیچاره ترین آدم های روی زمینیم ، منگ و گیج … مثل کسی که چیزی جایی گذاشته اصلا یادش نمیآید کجابوده و چه بوده!
یاد صبح افتادم وقتی توی غسالخانه دیدمش ؛ نه لبخند داشت، نه کنایه میزد ، نه شوخی میکرد. انگار هزاران سال که خوابیده …
وقت غسل هم برایش خواندند… «کفنی داشت ز خاک و کفنی داشت ز خون … تا نگویند کسان، جسم حسین (ع) بیکفن است»
به قول خودش هرجا دلت گرفت بگو یاحسین (ع)