عکس: صادق حسینی منتشر شده در عصر ایران| هذا قبر ابویزید طیقور بن عیسی بن آدم بن سروشان بسطامی، السلطان العارفین بایزد بسطامی: آن خلیفهٔ الهی، آن دَعامهٔ نامتناهی، آن سلطان العارفین، آن حجه الحق اجمعین، آن پُختهٔ جهانِ ناکامی، شیخ بایزید بسطامی- رحمه الله علیه.اکبر مشایخ بود، و حجت خدای بود، و خلیفهٔ بحق بود، و قطب عالم بود، و مرجع اوتاد.و ریاضات و کرامات و حالات و کلمات او را اندازه نبود. و در اسرار و حقایق نظری نافذ و جدی بلیغ داشت. و دایم در مقام و هیبت بود، غرقهٔ انس و محبّت بود، و پیوسته تن در مجاهده و دل در مشاهده داشت. و روایات او در احادیث عالی بود و پیش از او کسی را در معانی طریقت چندان استنباط نبود که او را… تذکره الاولیا شیخ فرید الدین عطار نیشابوری.>> گزارش تصویری
«نقل است که او را گفتند قومی می گویند که: کلید بهشت کلمه لااله الاالله است. گفت: بلی کلید بی دندانه در نگشاید و دندانه ی این کلید چهار چیز است: زبانی از دروغ و غیبت دور، دلی از مکر و خیانت صافی، شکمی از حرام و شبهت خالی و عملی از هوی و بدعت پاک. (النور من کلمات ابی طیفور
روشن تر از خاموشی، چراغی ندیدم
و سخنی، به از بی سخنی، نشنیدم:
در میدان توحید سیر کن تا به سرای تفرید رسی و در میدان تفرید پرواز کن تا به وادی دیمومیت پیوندی. اگر تشنه شدی، جامی تو را خواهد نوشانید که پس از آن تشنه یاد نگردی، هرگز
«یکی در بایزید بکوفت، گفت: که را می طلبی؟ گفت: بایزید را می طلبم. گفت: سی سال است تا بایزید در طلب بایزید است و او را ندید، تو او را چون خواهی دید؟
نظر کردم در پروردگار خویش به چشم یقین
از پس آن که او مرا، از نظر به غیر خویش بازداشت
و مرا به نور خویش روشنایی بخشید
و شگفتی ها از سرّ خویش به من نمود
و هویت خویش را به من نمود
الهی تو آیینه گشتی مرا و من آیینه گشتم تو را
بایزید را گفتند که حق را لوح محفوظی است و علم همه چیزی در اوست. گفت: من جمله لوح محفوظم
مردی در سرای بایزید را کوفت. پرسید: که را می جویی. گفت: بایزید را می جویم. گفت: برو وای بر تو! جز خدای در این خانه کسی نیست
با ذات او شدم، با حق بحق گشتم، بی من من او شدم و او من…………….
«ما با توایم و با تو نه ایم اینت بوالعجب
در حلقه ایم با تو و چون حلقه بر دریم…………..
من در میدان نیستی رفتم. چند سال در نیستی می پریدم، تا از نیستی در نیستی نیست نیست شدم. آنگاه ضایع شدم و از ضایعی در ضایعی ضایع شدم. آنگاه در توحید نگریدم، بعد از آن که از خود نیست شد
سیل عشق او آمد و همه را بسوخت………….