سیدصادق حسینی: روزنامه نگار؛ {منتشر شده در روزنامه همشهری}: زنگ می زند که دلنوشته ای برای عاشوراء بنویس. گیج و حیران و بهت زده حرف هایش را شنیده/نشنیده خداحافظی می کنم. برای روزنامه نگار جماعت که قلم و کیبرد اش، لحظه ای برای نوشتن مطلبی درباره موضوعات سیاسی و اجتماعی درنگ نمی کند و واژه ها را روی کاغذ و مانیتور به رگباری می نویسد، نوشتن علی الاصول برایش سخت نیست. اما با این موضوع کارم به جایی رسیده که نوشتن تنها کلمه ای هم برایم دشوار است.
می مانم که چه بنویسم و چطور بنویسم؛ می مانم که چه بنویسم که هم رضایت پروردگار در آن باشد هم حضرت سیدالشهداء از آن راضی. من می مانم و نوشتن منظومه ای از بهترین ها: «حماسه ی شکیبایی»، «صلابت بندگی» و «رشادت حسینی».
چه دل نوشته ای می توانم بنویسم برای کسی که همه ی آنچه را داشت در راه خدا و در مقابل «لشگریان جهل مقدس» داد و هیچ نگفت جز: «الهی إلهی رضاً برضاک، تسلیماً لأمرک، صَبراً عَلى قَضائِک، یا رَبِّ لا اله سواک»؛ که حضرت باقر علیه السلام در این مصیبت فرمود: «یعقوب را یک یوسف گم شده چنان بگریست علیه السلام، که چشم هایش سفید شد من ده کس از اجداد خود یعنی حسین و قبیله او را در کربلا گم کردهام، کم از آن که در فراق ایشان دیدهها سفید کنم.»
نوشتن و گفتن از حسین (علیه السلام) که همه ی «حق» بود و دشمنانش همه ی «ظلم»، «دل مخلص» و «ضمیر روشنی» می خواهد که من متصف به آن ها نیستم، اما می توانم از «حسینی» ماندن بنویسم که امام موسی صدر می گوید: محدود کردن عاشورا فقط به عزاداری سیدالشهداء جفایی است به جنبش سرخ حسینی.
«حسینی» ماندن آنچنان که بارها داستان و روضه اش را شنیده ایم، «حق خواه» و «ظلم ستیز و ذلت ناپذیر» و «بخشنده» بودن است. «حق خواه» است آن جا که می فرماید: «لا یکمل العقل إلا باتباع الحق؛ عقل کامل نمی شود مگر با پیروی از حق»؛ «ظلم ستیز و ذلت ناپذیر» است که فرمود «هیهات من الذله»، و بخشنده است آن چنان که حر بن یزید ریاحی را می پذیرد و نکو می دارد: « أَنْتَ الحُرُّ کَما سَمَّتْکَ أُمُّکَ حُرَّاً فِی الدُّنْیا وَالاْخِرَهِ».
و صدالبته شاید بیش از همه ی این ها، «حسینی» ماندن رسم «عاشق و معشوقی» است: آن جا که حبیب ابن مظاهر اسدی، مسلم بن عوسجه و زهیر بن قین می گویند که اگر هزار بار ما را بکشند و خاکسترمان به باد دهند و زنده کنند دست از «تو» بر نمی داریم. آن جا که علی اکبر «فقطعه بالسیوف اربا اربا» شد و با تبسم رفت، آن طور که ابولفضل؛عباس ابن علی رفت آب بیاورد و بی دست و بی مشک بازگشت؛ «رسم عشق بازی» با حسین بجا آوردند و حضرت سیدالشهداء نیز «رسم عشق بازی» اش با «خدا» را با «علی اصغر» به جا آورد.
«رسم عاشقی حسین» را وقتی فهمیدم که ۱۴ سال پیش، عصر عرفه ای به کربلا رسیدم و نتوانستم وارد حرم اش شوم، حرمی که آن روزهای عصر صدام خیلی شلوغ نبود. ۲ روز گذشت و باز نتوانستم به زیارتش بروم. شب آخر، آرام آرام وقتی چشم باز کردم کنار ضریح شش گوشه اش بودم و نفهمیدم که چگونه آمدم و چگونه رسیدم؛ داستانی که هربار بعدش تکرار می شود؛ تا نخواهد اشک نخواهی داشت و تا نخواهد وارد حرماش نمی شوی.
اربعین هم که رفتم مبهوت همین حس و حال بودم که می شود بعد از پیاده روی و رد کردن تیرها و موکب ها و رسیدن به حرماش به زیارت اش برسم؟ که صدای مرد عراقی که کمربندش را روی دشداشه ی سیاه بلندش بسته بود و چفیه اش را مانند عشایر جنوبی به سرش بسته بود، شنیدم. بغلش تشتی بود پر از تربت و به سر و صورت زایرین اربعین می مالید؛ با صدایی گریان می خواند: «هله بالزوار؛ هله بالابطال؛ هله بالشباب؛ هله بالزوار الحسین؛ هله بالزوار ابوسجاد» بند دلم پاره شد که من کجا و زائری اباعبدلله کجا. همان جا بود که مزه «رسم عاشقی حسین» را دوباره فهمیدم؛ همان نهیب بود که به من می گفت: عاشق حسین «ظلم ستیز» است و «ذلت گریز»؛ همان جاست که می فهمی فریاد «هیهات من الذله» تا ابد حیات بشر طنین دارد: «ابد والله لن ننسى حسیناه»