و انسانِ خالی همچنان می تاخت به سوی دروغ

یکی از مخاطبان رسانه ی صادق نوشته ای  با عنوان «خدا را پشت کدام آبشار دار زدند» درباره این روزهای جامعه ایرانی برایم ارسال کرده است  متن کامل آن در پی می آید. این نوشته ی شاعرانه ،  با اشاره به ارزش های فرهنگی و دینی جامعه ایرانی تلنگرهایی می زند به روح های پاک: ما دروغگویان، خائنان را شاید فراموش کنیم اما خس خس سینه ی پدران و برادران و مردانمان و بدن های تکه تکه ی جوانانمان را فراموش نخواهیم کرد… ما تو را،  شهرمان، خرمشهرمان و آبادانمان، هویزه مان را فراموش نخواهیم کرد…اگر چه روزی عالم نام ظالمان و فرومایه گان را مثل هزار بیچاره ی دیگر فراموش کند ، نام شریعتی و بهشتی و حسین علم الهدی و … ندا آقا سلطان ها را فراموش نمی کنیم

متن کامل این نوشته ی چنین است:


(برای دکتر علی شریعتی با جملات خود او)
چقدر جای تو خالیست…
ای کاش بودی و می دیدی ” چطور شهرت منی را که می خواهد باشد را قربانی منی که می خواهند باشند می کنند”
ای کاش بودی و می دیدی که مردمیان ” به خاطر حسد، کینه، غرض، عمله ی آماتور ظلم هستند”
ای کاش بودی و می دیدی ” کسانی را که پول دین می گیرند و برای دنیا کار می کنند ، کسانی به رعایت مصلحت، حقیقت را ذبح شرعی می کنند و همه در فاجعه پلید مصلحت پرستی اسیر شده اند”
خدا را شکر نیستی …چرا که به قول خودت ” شخصیت بزرگ، روح بلند و انسان پرشکوه تحملش برای اشخاص حقیر، ارواح زبون و آدمکهای خوار و ذلیل شکنجه است…”

خدا را پشت کدام آبشار دار زدند

گاهی   در  زندگی، آدم باید تاوان پس بدهد
تاوان   یک اتفاق، یک تصمیم، یک تردید، یک تفکر
یک  باور!
شاید این تاوان به وسعت همه ی زندگی کردن طول بکشد
اینجا در سرزمینمان ، همان دیاری که ففقط با چشم های بسته می شود دید…
کوچه ی خاک گرفته ی تاریکمان را می گویم…
هیچ چیز ثابت نمی ما ند، همه چیز حرکت می کند، همه چیز تغییر می کند، همه چیز…
من خسته ام، تو خسته ای، او خسته است…
همه خسته ایم…
این روزهای گرم کشدار و چسبناک و کسل و خسته و بی حوصله و حتی بدرد نخور، گرد و خاک و غبار عراق و بلاد عرب ها را کم داشت…
صبر کنیم ، هر چه قدر هم سخت و دردناک…

سازهای غربت ، سازهای ناکوک
بادامی تلخ، شعر سوگوار، دلپوک
برگها زرد  زرد،  بوسه سرد ِ سرد
وقتی هوا نیست، صدا صدا نیست
زخم هم چه بیهوش،  هیچ کس با ما نیست
چنان تیره که شب پیدا نست
شب هم پیدا نیست
عشق اما پیداست
عشق اما پیداست
حرف، حرف ِ فرداست
بغض ها بی شبنم، حرف ها شاعر کش
دست ها افتاده، سرها خمیده
چشم ها خشکیده، عطرها پریده
ماه هم دور ِ دور، آه  اما  نزدیک
چه سرد و تاریک، چه سرد و تاریک
عشق اما پیداست، عشق اما پیداست
حرف، حرف  ِ فرداست
شاعر پرید و دود شد،  شعرش از هر دشنه ای آویزان
دست ِ نقاش از همه  تنهاتر، پرده ها را شسته، زیر باران
ای یقین  سبز،  سایه ی آمدن  ِ تودر راه، مثل معجزه
روز باید باشد، عشق اما پیداست…

“آن کس که کافر شده است کفرش تو را غمگین نسازد، بازگشتشان نزد ماست،  پس به کارهایی که کرده اند آگاهشان می کنیم، زیرا خدا به آنچه که در دلها می گذرد آگاه است.”
قرآن کریم: سوره ی  لقمان  آیه بیست و سه
… و ناگهان خداوندگار  ِ بزرگ کلاه از سر برداشت و بانگ برآورد:
” ای انسان با من چه کردی؟ مرا از خودت به شرمندگی کشاندی! ”
و انسانِ خالی همچنان می تاخت به سوی دروغ…
خدا با تمام مطلق تر و تازگیش چه بسا اصیل ترین چروک های هزار ساله  را دارد از پشت این همه آدم که بزرگ می کند نا خلف نا خلف…

جنگیدن زمانی معنا پیدا می کند که امید به پیروزی وجود داشته باشد، حتی اگر خود پیروزی وجود نداشته باشد،
اما امید به آن پیروزی آنقدر قوی عمل می کند که تو پیش بروی…
اما زمانی که آن امید از بین رفت، آن زمان جنگیدن رو به زوال پیش رفته و محو می شود…
ادامه میدهی
ادامه می دهی
می خواهیم با انصاف باشیم، خیال می کنیم
مثل مورچه ای می مانیم که می خواهد فیلی را به لانه اش ببرد!
گویی با دست و پا زدن های ما هیچ قانونی  عوض نمی شود
روزها هم سخاوتمندانه می گذرند…
هر روز هوا تاریک می شود
پرده ی نازکی روی تصاویر رنگی ما کشیده می شود
پشت بردباری مبهم روزهایمان، هاله ای خاکستری دور هر چیزی ساخته می شود
دور هر چیزی که به ما مربوط می شود…
“ما” هر روز کمرنگتر می شویم
کبوترهای نامه بر، که شبها از بام ها می پرند، پشت ابر خاکستری می مانند…
وقتی ابرها را کنار می زنیم، الله اکبرها را که حبس شده اند،  آن قدر واضح می بینیم که نفسمان می گیرد…
نفسمان را می گیرند…
این هاله ی خاکستری قطور تر می شود…
دلمان باران می خواهد…
رگبار تندی که چشممان را بشوید…
آسمانمان را بشوید….
رگباری که همه چیز را بشوید و ببرد…
همه ی دروغ ها را هم…

سرزمین غبارآلود و غمگینم…
می بینی؟
این روزها دیگر کسی سخن نمی گوید
هر کس، هرآنچه کلام به سرمایه دارد در غمزدگی مبهم چشمانش می ریزد و از پس حجم  ِ اشک آلود نگاهش به دوردستها خیره می شود…
این روزها ناله ها زیادند و سرود غمناک خیانت بیداد می کند…
این روزها ابرهای تیره و تار مسلطند به آسمان، بیا و آفتابهای خاطره مانده را هدیه کن به ما…
این روزها فریادها پیش از آنکه از زندان حنجره آزاد شودند در بطن شکوفایی خفه می شوند،
بیا و ببین که دفترهایمان به هر صفحه اش یک فریاد مدفون مانده مان، چسب شده است…
ما دلمان فریاد فریاد می خواهد
این روزها که دلگرفتگی بیماری مزمن شده است، برایمان نشاط ارزانی کن…
این روزها واژه ی ایمان چه راحت اسباب بازی جملات گشته، بیا و ما را به بی کران  ِ دریای همیشه مواج حقیقی و خا لص بدرقه باش…
این روزها که ناگهان دیدیم پیش از آنکه دنیای کودکیمان را بیابیم، بچگی هایمان را دزدیده بودند و صداقتمان را چه بی رحمانه به چوبه ی دار کشاندند، بیا و بی خیالی مفرط کودکان را یادآور ِ دروغگویان، برادر کش ها، خواهر کش ها… باش
تو خوب می دانی ما زخم خوردیم، ما برای این زخمها خیلی صادق بودیم،  ما برای شبیخون این غمها خیلی معصوم بودیم ، بیا و مرهم قلبهای زخم خورده مان باش…
مرهم سینه های تیر خورده مان باش…
هیچ وقت فراموش نخواهیم کرد…
این درمان  ِ  قلب آتش گرفته ی روزگار ما خواهد بود
ما دروغگویان، خائنان را شاید فراموش کنیم اما خس خس سینه ی پدران و برادران و مردانمان و بدن های تکه تکه ی جوانانمان را فراموش نخواهیم کرد…
ما تو را،  شهرمان، خرمشهرمان و آبادانمان، هویزه مان را فراموش نخواهیم کرد…
اگر چه روزی عالم نام ظالمان و فرومایه گان را مثل هزار بیچاره ی دیگر فراموش کند ، نام شریعتی و بهشتی و حسین علم الهدی و … ندا آقا سلطان ها را فراموش نمی کنیم…
دلهای شکسته مان  و اشک بیوه زنانمان را، ما تنهایی مادرانی که فرزنداشان را گرفتند، فراموش نمی کنیم…
فراموش نمی کنیم اشکهای فرو خورده ی داغدارشان را…
هزار سال هم بگذرد یادمان نمی رود آب خلیج فارس را که آغشته به خون هزاران نفری است که اسمشان حتی  بر هیچ سنگ قبری نیست…
و هزاران سال هم بگذرد فراموش نمی کنیم  خیابانهای به آتش و خون کشیده و سینه ها و سرهای شکافته ی فرزندان  ِ آن مردان ِ اهورایی حماسه  آفرین و گمنام را…
جنگیدن برای عشق و خواستن و انتخاب کردن آن چیزی که شما دروغگویان و ظالمان از آن در هراسید، افتخار است…
و مردن است که افتخار است اگر مردانه  مرده باشی و اگر مردانه زیسته باشی…
این جمله را بارها و بارها تکرار می کنیم که ما هیچ کدام را ، هیچ وقت، هیچ وقت فراموش نخواهیم کرد….
هر روز غروب، نزدیک دروازه شهر مهتابی مان، یک لیوان ماه ، مهمانمان کن…
ما می اندیشیم به  واقع هم احساس می کنیم عمیق و هم عصیان می کنیم در برابر هر آنچه ناپاکیست، اما احساس بودن نمی کنیم آنگونه که باید… چیزی کم است انگار… حتما” چیزی ورای اینها وجود دارد…
؟؟ دروغ ؟؟!!
….
کلمه ها آمدند
گفته شدند
شنیده  شدند
نگاه شدند
و دیده شدند
و آدمها…
رفتند و روز تمام شد
و شد
و شب ساکت است
و تاریک است و آرام است…
….
تولدی نزدیک است…
شبیه قصه  ها می ماند، از خشم  ِ  من و تو هیچ بر نمی آید، باید قصه را خواند و جادوگر را منتظر ماند…
همین…
اوج همهمه ی تمام احساسات ریز ریز شده ی سرکوب گرم این روزها، خلاصه می شود در سکوت…
کلمه ها سزاوار جنگیدن نیستند…

دسته‌هادسته‌بندی نشده